علیرضا حسینی زاده
یه برنامه نویس
مدیر فنی افرافایل
درباره من
یه روز عادی بود… ارسال شده در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
یه روز عادی بود…
تو آسانسور بود و لحظه شماری میکرد برای باز شدن در و دویدن به سمت ماشین و استارت زدن و حرکت
وسط راه یه دفه آسانسور ایستاد…
چشمش به آینه افتاد…
دنیا متوقف شد…
خیلی وقت بود خودش رو تو آینه ندیده بود…
حس عجیبی بود…
من کی انقدر پیر شدم؟
چقدر عوض شدم!
واقعا موهام سفید شدن؟
چشماش مثل سیاه چاله، تاریک بود و عمق نداشت…
.
خاطرات عجیبی از جلو چشماش رد میشن
چقدر حرف، حرف…
چه حرفای نگفته ای…
یه لبخند تلخ…
.
آسانسور راه افتاد و در باز شد…
همه حرفا و فکرا رو گذاشت کنار و دوباره دوید به سمت ماشین و استارت زدن و حرکت…
شاید، شاید خودش رو پیدا کرده بود…
ولی این فقط چند ثانیه بود و دوباره گم شد…
آره…
دوباره گم شد، تو غبار روزگار…
برچسب ها: روزمرگی
خیلی فشنگ بود.
آموزشات رو دنبال میکنم موفق باشی دوست من.
ممنونم
همچنین داداش