یه روز عادی بود… ارسال شده در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷

یه روز عادی بود… تو آسانسور بود و لحظه شماری میکرد برای باز شدن در و دویدن به سمت ماشین و استارت زدن و حرکت وسط راه یه دفه آسانسور ایستاد… چشمش به آینه افتاد… دنیا متوقف شد… خیلی وقت بود خودش رو تو آینه ندیده بود… حس عجیبی بود… من کی انقدر پیر شدم؟ چقدر عوض شدم! واقعا موهام سفید شدن؟ چشماش مثل سیاه چاله، تاریک بود و عمق نداشت… . خاطرات عجیبی از جلو چشماش رد میشن چقدر حرف، حرف… چه حرفای نگفته ای… یه لبخند تلخ… . آسانسور راه افتاد و در باز شد… همه حرفا و… ادامه مطلب »